۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

مدارا با گناه یعنی زندگی در آتش


مدارا با گناه یعنی زندگی در آتش



متن ششمین شب مراسم حسینیه هنر در محرم ۱۴۳۴ با روایتگری آقای رحمانیان، معاون مرحوم حاج آقای ابوترابی و سخنرانی آیت الله محمد علی جاودان استاد درس اخلاق







رحمانیان در ابتدای به واقعه‌ای که در ابتدای اسارتشان بود اشاره‌ای کرد: «۱۱ اردیبهشت ۶۱ که ما را اسیر کردند، می‌خواستند ببرند ما را در بغداد بگردانند. اکثرا هم مجروح بودیم، تعداد ماشین‌ها هم زیاد بود. ۱۹ ساله بودم و در تهران دانشجو بودم. رفتیم دیدیم غوغایی در بغداد برقرار شده. زن و مرد آمده بودند، بعضی از پیرزن‌ها می‌رقصیدند و هر کس هر چیزی بدستش می‌رسید به سمت ما پرت می کرد. ما هم که از منبرها شنیده بودیم یاد حضرت زینب می افتادیم و از آن لحظه خودمان را به دست ایشان سپردیم.»



رحمانیان که همواره با حاج آقای ابوترابی بوده وی را الگوی تمام عیاری معرفی می‌کرد. ایشان با خاطره‌ای از یک دعای توسل به روایت خود ادامه داد: «در اردوگاه موصل بودیم، یکی از رزمندگان ترکش بزرگی بهش خورده بود. در یک حادثه‌ای ضربه مغزی شد، در آن اوضاع درمانی اردوگاه‌ها معلوم نبود چه بلایی سرش می‌آید، بردنش بیمارستان با دست‌های بسته. حدودا یک ماهی طول کشید دیدیم درِ اردوگاه باز شد و ایشان با لبخند و تعجب ما را نگاه می کرد. آن روزی که این اتفاق براش پیش اومد دعای توسل برای ایشان خواندیم. همه از خدا خواستیم که برگردد.



۱۰ متری آمد جلو و پرسید چه شده؟ گفت می‌دانم بیمارستان بوده ولی حالا چه شده؟



گفتم ما مدت‌ها برای شما گریه می‌کردیم.



چیزی نگفت تا اسارت تمام شد. یک روز در هییت رزمندگان در میدان فردوسی بودیم خدمت حاج آقای ابوترابی. از حاج آقا خواستم که از وی بپرسد که در آن زمان چه اتفاقی پیش آمد.



حاج آقا گفت چه شد. نه عملی نه چیزی چطور خوب شدی؟



قدرت الله ناظم گفت وقتی من را بردند بیمارستان بیهوش بودم. من خواب دیدم که در همان بیمارستان بودم که آتش گرفت. (همه شما می‌دانید که کسی که در کما است خواب نمی‌بیند، من دو تا از برادرانم جراح مغز هستند و این را تایید کردند که در کما نمی‌شود خواب دید) بیمارستان آتش گرفت و من هم افتاده بودم، خودم را می دیدم. در این حالت خانمی وارد شد با چادر مشکی. به من گفت قدرت جان بلند شو آتش را خاموش کن. من بلند شدم همه وسایل خودبخود فراهم شد و آتش را خاموش کردم. بهم گفت آزادی.



بیدار شدم دیدم روی تخت بیمارستان هستم و دیدم به دستم سِرُم وصل است. از بغل دستی پرسیدم چه شده؟ گفت که شما را از اردوگاه آوردند و سه روز و سه شب بود که می‌گفتند شما مُردی.



بعد از اسکن از مغز ایشان دیدیم خونی هم در مغز ایشان جمع نشده. از همان سال تا به حالا قدرت الله ناظم در سالگرد آن شفا کردن را در همان روز جشن می گرفت.»



در روزی که خدمت آقا بودیم برای روایت خاطرات از حاج آقای ابوترابی، نتوانستم بعضی خاطرات را بیان کنم.



آذر ۶۷ ما را همراه اولین گروهی که بردند کربلا همراه ایشان رفتیم کربلا. شبهایی بود که حاج آقا به حالت سجده خوابش می‌برد. چون عراقی‌ها حساس بودند نماز شب را نشسته می خواند. یک دایره از پتوی ایشان خیس می‌شد. ما را بردند کربلا. ایشان خیلی بی‌تاب بود و در مقابل ما خیلی مشتاق بودیم. نیم ساعت حرم امام حسین و نیم ساعت هم حرم امام علی. بعد از اینکه زمان تمام شد، عراقی‌ها به زور ایشان را می‌کشیدند. بعد یک سرهنگ عراقی آمد و چند دقیقه‌ای با حاج آقا صحبت کرد.



گفتم حاج آقا داستان چه بود. گفت سال ۵۹ که من را اسیر کردند، به دلیل اینکه پدرم نماینده مجلس بود، آنها فکر می‌کردند من نماینده مجلسم و می‌خواستند مرا تیرباران کنند. من ۱۷ روز فقط نماز می خواندم. در همان جا نماز خواندم و چشمم را هم بستند و دست را هم از پشت.



سه تا سرباز را نشاندند و همین که آمدند بگویند آتش، یک نفر پا کوبید. یک صحبتهایی بین عراقی‌ها شد. یک سروان عراقی بود، بعد از اینکه من را آزاد کرد، گفت ابوترابی من را دعا کن که کار من به جبهه نرسد.



به حاج آقا گفتم وقتی می خواستند تیربارانت کنند چه حالی داشتی، فرمود خیلی خوشحال بودند، چون به دوستان خدا مثل سید علی اندرزگو ملحق میشدم. بعد حاج آقا فرمود وقتی این سرهنگ را در کربلا دیدم گفت من شدم سرهنگ و فرمانده نیروی انتظامی نجف اشرف. گفت او یک شیعه بود و چرا برایش دعا نکنم.



در ادامه مراسم، محمد مهدی سیار شروع به خواندن شعرهای عاشورایی کرد:



دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم



دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!



دوباره گفتم و گفتی: «به روی چشم عزیز»!



فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر



مدام بر لب من «ان یکاد» و «چارقل» است



که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم!



بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای



اگرچه من هم «جوشن کبیر» میخوانم



شنیده‌ام که خودت یک تنه سپاه شدی



شنیده‌ام که علم بر زمین نمی افتاد



شنیده ام که به آب فرات لب نزدی



فدای تشنگی ات …شیر من حلالت باد



بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من!



بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل م!



بگو که در غم تو رود رود گریه کنم



کدام دست تو را چید میوه دل من!



بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟



که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟



بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت



بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد



همین که نام مرا میبرند میگریم



از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای



چه نام مرثیه واری ست «مادر پسران»



برای مادر تنهای بی پسر شده‌ای



پس از پایان شعرخوانی آیت الله محمد علی جاودان استاد درس اخلاق و از شاگردان برجسته آیت الله حق‌شناس شروع به سخنرانی کردند.


یک حدیث داریم که حداقل با اسمش آشنا هستید، حدیث معراج که در میان احادیث اخلاقی شیعه بی‌نظیر است. معمولا نام مبارک پیامبر را می‌برد و بعد یک مطلبی می برد. آیا می‌دانید کدام زندگی گواراتر است و کدام زندگی باقی ماندنی‌تر است؟



آن زندگی که صاحبش لحظه‌ای از یاد من بیرون نرود و نعمت مرا فراموش نکند.



اما آن زندگی باقی ماندنی، زندگی‌ای است که صاحبش برای خودش کار می‌کند، روی خودش کار می‌کند، این آن چیزی است که اصلا از بین نمی‌رود.



نتیجه کاری که شخص روی خودش می‌کند نتیجه به این می‌شود که دنیا در نظرش کوچک می‌شود و آخرت را در نظرش عظیم و بزرگ می‌کند و خواستۀ مرا بر خواسته خودش مقدم می‌دارد و رضای مرا طلب می‌کند، تعظیم می‌کند آن‌طور که بایست حق مرا یاد دارد که من به او علم دارم. مراقبه می‌کند مرا در شب و روز نزد هر سیئه و معصیت (صغیر و کبیر) این یک راه درازی را باید بپیماید تا به این جایگاه که قدم اول است برای ما. ما حداقل یک آروزوهایی داریم دیگر.



به عنوان اولین قدم در هر چیز «یراقبونی بالیل و نهار». این اولین قدم است، در روایات متعدد دیگری هم دارد، می‌فرماید که سخت‌ترین وظیفه مومن چند تا چیز است، مواسات با برادران و … یکی از آن‌ها ذکر دائم است. حالا ذکر دائم یعنی چه؟ منظور این نیست که دائما ذکر بگویی. منظور اینست که در طول روز که می خواهد کار انجام بدهد ممکن است معصیت پیش آید و باید گناه را کنار بگذارد و اگر معصیت است نکند و اگر اطاعت است بکند.



اولین بار که آدم دل می بندد یا ایمان می‌آورد، مثلا یک نفر که مسیحی است مسلمان می‌شود، ما که در خانواده مسلمان بزرگ شدیم، ذره‌ای از آن علقه‌ها در طول زمان ایجاد می‌شود. بعضا در یک حادثه آن علقه پیش می‌آید. در آن اولین قدم چیزی ممکن است آدم را بترساند و آن می‌شود یک سرمنشا برای اصلاح راه.



از این شروع بنده خدا تصمیم می‌گیرد که مسلمان باشد، مسلمان! مثلا نماز بخواند، یک مرحله بالاتر اینست که دائما مواظب اعمال و کردارش باشد. سخنش را وزن می‌کند که غیبت نشود و یا توهینی نکند.



آن ذکری که در من یک جریان بوجود آورد، شروع یک حرکت بود. در طول روز آدم دائما باید مشغول وزن باشد. این خیلی مهم است که هیچ جایی را نگذارد که از دستش لیز بخورد، یعنی مواظبتش جوری است که گاهی لیز خوردن هم پیش نیاید. این مرحله دوم بود.



کسی که طاعت را انتخاب می‌کند مقام برتری دارد. در تمام ۴ راه‌ها نگاه می‌کند ببیند که کدام طاعت است، کوشش برای انتخاب طاعت است. کل زندگی را من مناظره می‌کنم تا حتما طاعت را انتخاب کنم. از اینجا آدم با سایرین فرق می‌کند، با او یک رفتار دیگری می‌کنند، این امر مهمی است. ملاحظه‌اش را می کنند، مواظبتش می‌کنند. این‌ها را ما اسمش را می‌گذاریم ولایت. ولایت الهی سایه‌اش بالای سر این شخص افتاد.



امام زمان دائما مواظب اوست. در روایت است که من این را از حلال صافی هم مراقبت می‌کنم، از ترس اینکه این حلال صافی او را به شبهه بکشاند. این کار صحیح است، مراقبت است، ولی ممکن است در طول آن کار حوادثی پیش بیاید که پای بنده‌ام بلغزد، نمی‌گذارم آن کار سر بگیرد.



استاد حق شناس می فرمودند که استادش را هم مشخص می‌کنند، کدام دانشگاه برود، کدام رشته…



در مرحله والاتر همسر برایش انتخاب می‌کنند. آقای حق شناس می‌خواست خانه بخرد، ولی گفتند اینجا نه، رفتند کمی عقبتر پس کوچه شد، گفتند اینجا خوب است. ایجا سلامت دینی شما بهتر رعایت می‌شود. این مرحله سوم است.



بعضی گناهان از کسی بخشیده نمی‌شود. وقتی می‌گویی ای کاش می‌شد که فقط من را به آن گناه مواخذه می‌کردند چون گناه کوچکی بوده، از آن دسته گناهانی است که بخشیده نمی‌شوند.



برنامه عملی داشته باشید. بگویید من می‌خواهم از امروز صبح گناه نکنم. دوستی داشتم که تصمیم گرفته بود که از امروز به نامحرم چشمش نیفتد. آمد پیش من گفت که حالا که تصمیم گرفتم نگاهم عمدی شده. باید به خدا تکیه کنیم و شاید او برای تو کاری بکند. باید به خدا پناه ببریم. اگر هم سنم کم باشد پناه بردن را می پذیرند، باور کنید می پذیرند، کمک می کنند.



وقتی به میرزای شیرازی بزرگ مراجعه می‌کردند، می‌گفتند که ۴۰ روز بکوش گناه کبیره نکنی و اگر توانستی این تبدیل می‌شود به ملکه برای تو. بعد از آن سعی کن هر کاری می‌کنی طاعت باشد.



ممکن است که یک روزه همه گناه‌ها را بگذاری کنار، ولی طاعت کامل سخت است، راه درازی وجود دارد که هزار بار زمین می‌خوری و این ایرادی ندارد و اگر پی بگیری آنجایی است که خدا کمک می‌کند، اگر مقاومت در کار باشد حتما کمک خواهد شد.



من تصمیم دارم گناه نکنم ولی در همین روز اول ۴۰ تا گناه کردم، باید فردا هم تصمیم بگیرم، من نمی‌توان با گناه بسازم، ساختن مثل اینست که دستم را بکنم در آتش، ماندن در آتش ممکن نیست. این چیزی نیست که آدم بتواند تحمل کند، من ناگزیرم، اگر من معتقد به یک قیامت هستم ناگزیر به تصمیم هستم.



اگر ۱۰۰۰ بار شکست خوردی بلند شو بگو من می‌توانم، قدم اول قدم بسیار بزرگی است. برای قدم دوم ممکن است ۶۰ سال زمان ببرد، چون طول می‌کشد می‌گویی من نمی‌خواهم، نمی شود که، قیامتت بسته به آن است. دست مهربان از اینجا بر سر آدم می‌آید.



بنده ۱۸ سالم بود، آقای حق شناس، ظهر می‌رفتیم پیش اقای حق‌شناس، می‌فرمود چکار کنیم خدا از ما راضی باشد، شاید نزدیک سه سال این ذکرش بود که چه کار کنیم خدا از ما راضی باشد. بعد دیگر چیزی نگفت. راه حلش را هم به ما گفت. آن روزها برای ما شده بود یک آرزو.





تریبون مستضعفین





ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum137/thread47765.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://ifttt.com/images/no_image_card.png mahdishata

هیچ نظری موجود نیست: