۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

زخم‌هايم را براي پانزده روز ببنديد

براي مظلوميتِ «علي عابديني»، فرمانده غريبِ گردان خط‌شکن غواص لشکر «ثارالله(ع)»

جواني نحيف، با زخمي عميق روي سر...

با آرامشِ هميشگي‌اش از دکتر مي‌خواهد كه وقتش را صرفِ زدنِ بخيه‌هاي ظريف روي پوستِ سرش نکند. مي‌خواهد طوري زخمش را ببندد که سرش تنها چهارده، پانزده روز برايش کار کند.

آن روز علي آقا گفت که سرش را براي همين مدت نياز دارد و درست در روز موعود، امانت را به صاحبش برگرداند.

«نسأل الله منازل الشهداء»



براي اولين بار در قالب يک گروه هجده‌نفره اعزام شديم منطقه. فرمانده‌مان علي‌آقا بود. روزهاي اول جنگ بسيجي‌ها از نظر اسلحه و امکانات در مضيقه بودند؛ طوري‌که در گروه ما فقط ده نفر اسلحه و بقيه نارنجک داشتند. اوضاع غذا و ساير امکاناتمان هم اصلاًٌ رو‌به‌راه نبود. توي آن شرايط سخت، علي‌آقا بهمان مي‌گفت: «بايد جنگيدن را از شاه مردان علي(ع) ياد بگيريم. بايد بتوانيم با يک دانه خرما زنده بمانيم و بجنگيم و به دستور امام عمل کنيم.»



هميشه جلوي گردان حرکت مي‌کرد. مي‌گفتيم: «شما که جلوي نيروها حرکت مي‌کنيد، اگر اتفاقي برايتان بيفتد، بقيه‌ي نيروها بايد چه‌کار کنند؟»

مي‌گفت: «اگر فرمانده، جلوي نيروهايش حرکت نکند، ممکن است يک بسيجي با خودش فکر کند كه چرا فرمانده جلوتر از من حرکت نمي‌کند. من بايد هميشه جلوي نيروها حرکت کنم تا چنين مسأله‌اي پيش نيايد.»



محل استقرار گردان تغيير کرد. وقتي وارد منطقه‌ي جديد شديم، رفت يک گوشه‌ي خلوت و يک چاله کند؛ شبيه يک قبر. شب‌ها مي‌رفت توي آن و مناجات مي‌کرد. شب، هر موقع از کنار آن قبر رد مي‌شديم، صداي گريه و زاري‌اش را مي‌شنيديم. بچه‌ها که مي‌پرسيدند موضوع قبر چيست؟ مي‌گفت: «اين‌جا، جايگاه ابدي ماست. دنيا مي‌گذرد و ما بايد چنين جايي براي خودمان انتخاب کنيم؛ پس چه بهتر که از حالا اين مکان را حس کنيم.»



چند نفر دور هم نشسته بوديم و از هر دري صبحت مي‌کرديم. رو کردم به بقيه و گفتم: «من هيچ‌وقت نديدم عابديني و «حاج‌احمد» لباس‌هايشان را بشويند؛ حتماً آن‌ها را مي‌دهند به پيک گردان يا کس ديگري که بشويد.»

مدتي بعد که در قرارگاه سد دز بوديم، ديدم يک نفر کنار آب نشسته و بيست، سي بلوز و شلوار بسيجي را کنارش گذاشته و دارد مي‌شويد‌شان. جلوتر که رفتم، ديدم علي‌آقاست که لباس‌هاي بچه‌هاي گردان را مي‌شويد.



شب «والفجر 8» بايد سنگرهاي جلويي دشمن را تصرف مي‌کرديم. يک سنگر تيربار به‌شدت مقاومت مي‌کرد. وسيله‌اي همراهمان نبود که بتوانيم با آن تيربار را خاموش کنيم؛ براي همين داشتم اطراف را مي‌گشتم. نزديک سنگر تيربار، زير نور منورهايي که آسمان را روشن کرده بودند، علي‌آقا را ديدم که کنار سنگر ايستاده است، با خون‌سردي تسبيحش را مي‌چرخاند و ذکر مي‌گويد. حتي اسلحه هم ندارد. گفتم: علي‌آقا! شما چرا اسلحه همراهتان نيست؟»

گفت: «الآن سي، چهل دقيقه است كه اين تيربار دارد مي‌زند. من توي اين فکرم که يک اسلحه از عراقي‌ها گير بياورم و کارش را تمام کنم.»

سنگر تيربار را بار آر.پي.‌چي خود عراقي‌ها زديم؛ چند سنگر ديگر را هم. علي‌آقا مي‌گفت: «اين اسلحه نيست که کار مي‌کند؛ اگر ايمان داشته باشيم و با آن به‌طرف دشمن برويم، مي‌توانيم از اسلحه‌ي خودش استفاده کنيم و با اسلحه‌ي خودش بکشيمش.»



از بستان به‌طرف اهواز مي‌آمديم. علي خيلي عجله داشت؛ آن‌قدر که حتي حاضر نشد کنار يک ايستگاه صلواتي بايستد تا شربت بخوريم. از کنار ايستگاه صلواتي که گذشتيم، صداي اذان بلند شد. کنار جاده ايستاد و گفت: «پياده شو نماز بخوانيم، بعد مي‌رويم.»



رأس ساعت مي‌آمد سر قرار. چند دفعه که سعي کردم چند دقيقه زودتر بروم، ديدم كه زودتر از من آمده و يک گوشه ايستاده است.



هميشه لبخند گوشه‌ي لبش بود. از همان روز اول که ديدمش و حتي اسمش را هم نمي‌دانستم، تا آخرين باري که توي سپاه ديدمش. توي تابوت هم لبخند گوشه‌ي لبش بود.



آمده بود شهادت برادرم را به پدر و مادرم تسليت بگويد؛ نيروي گردان خودش بود که جنازه‌اش مانده بود جلو. رنگش زرد شده بود و به‌شدت مي‌لرزيد. رفتم کنارش و دست لرزانش را گرفتم. گفتم: «اگر تو اين کار را بکني، پس تکليف مادرم چه مي‌شود؟»

ده دقيقه‌اي که توي خانه‌مان بود، فقط اشک ريخت و گريه کرد. موقع خداحافظي گفت: «والله سخت‌ترين لحظه‌ي عمرم همين بود.»



بارها شنيدم که مي‌گفت: «ما به جبهه احتياج داريم. جبهه يک دانشگاه است که محصل مي‌آيد آن‌جا و مدرکش را مي‌گيرد. هدف ما اين نيست که يک منطقه از خاک عراق را بگيريم؛ وظيفه‌اي است که رهبر به دوش ما گذاشته است. وظيفه‌ي ما جنگيدن است، تا زماني که زنده هستيم. ما چه بکشيم و چه کشته شويم، پيروزيم.»



براي بچه‌ها خطبه‌ي «همام» حضرت امير(ع) را مي‌خواندم و شرح مي‌دادم. در هر جلسه، يکي از ويژگي‌هاي متقين را از خطبه مي‌خواندم.

«متقين افرادي نحيف و لاغر‌اندام هستند. چهره‌ي متقين از خوف خدا زرد است. متقين افرادي متواضع و سر‌به‌زير هستند. شادي در چهره و غم در قلب متقين است...»

هرکدام از اين صفات را که مي‌گفتم، همه‌ي بچه‌ها چشم مي‌گرداندند طرف جايي که علي‌آقا نشسته بود.



آمده بود توي روستا و براي جوان‌ها صحبت مي‌کرد که بروند جبهه. بعد از صبحت‌هايش بيست، سي نفر رفتند پيشش و گفتند كه مي‌خواهند هرطور شده، توي گردان خط‌شکن باشند؛ گردان علي عابديني.

خيلي باهاشان صحبت کرد تا قانعشان کند كه کار گردان خط‌شکن خيلي سخت است و از عهده‌ي هرکسي برنمي‌آيد. با اين حرف‌ها، باز اصرار داشتند هرطور شده توي همان گردان باشند؛ گردان علي عابديني.



قرار بود برويم حج. علي مقدمات سفرمان را آماده مي‌کرد. اطرافيان که مي‌ديدند دارد کارهاي سفر را انجام مي‌دهد، مي‌گفتند: «علي‌آقا! خبريه؟ به‌سلامتي شما هم مي‌روي مکه؟»

مي‌گفت: «نه! فعلاً پدر و مادرم بروند، براي من جبهه واجب‌تر از مکه است.»



چند بار زخمي شد. هر دفعه، خودش خبر زخمي شدنش را مي‌داد. از بيمارستان تلفن مي‌زد، اول احوال پدربزرگ و مادربزرگش را مي‌پرسيد و بعد هم مي‌گفت: «مادر! من را دعا کنيد.»

وقتي چند بار مي‌گفت من طوري‌ام نشده، مي‌فهميدم زخمي شده. با اين مقدمه‌چيني‌ها مي‌خواست ما را ناراحت نکند.



شنيده بودم با نيروهاي گردانش رابطه‌‌ي صميمانه‌اي دارد. يک شب ازم خواست براي ديدنش به مقر گردان در دليجان بروم. وقتي رفتم توي سنگرش، نديدمش. از بچه‌هاي توي سنگر هم که پرسيدم، فقط خنديدند و چيزي نگفتند. چند لحظه بعد، چند نفر يک پتوي گلوله شده را آوردند و گذاشتند وسط سنگر. علي‌آقا وسط پتو بود که نيروهايش به قصد شوخي، پتوفنگش کرده بودند.



چندتا از بسيجي‌هاي گردان، درست موقع ناهار آمده بودند توي سنگرش و مي‌خواستند كه برايشان صبحت کند. علي‌آقا ازشان خواست كه چند لحظه منتظر بمانند و بعد از سنگر بيرون رفت. وقتي برگشت، چند ظرف غذا، نوشابه و آب خنک برايشان آورده بود. سفره را انداخت. همان‌طور که غذاي تک‌تکشان را جلو‌شان مي‌گذاشت، صورت‌شان را هم مي‌بوسيد و قربان‌صدقه‌‌شان مي‌رفت.



وقتي مي‌آمد مرخصي، از کوچک‌ترين فرصتي استفاده مي‌کرد تا براي مردم صحبت کند و ترغيبشان کند به جبهه رفتن. توي جمع بسيجي‌ها مي‌ايستاد و مي‌گفت: «ان‌شاءالله راه کربلا را باز مي‌کنيم و باهم مي‌رويم به زيارت قبر شش‌گوشه‌ي امام حسين(ع).

سعي کنيد در اين کاروان حسيني باشيد. روزي مي‌رسد که اين جنگ تمام مي‌شود و آن‌هايي که نيامدند و از اين سفره‌ي الهي استفاده نکردند، پشيمان مي‌شوند. آن روز پشيماني برايشان سودي ندارد.»



با قايق از بين نيزارهاي منطقه‌ي عملياتي «خيبر» عبور مي‌کرديم. سرعت قايق کم بود. علي‌آقا دستي به آب زد و گفت: «بخشي از اين آب، از فرات مي‌آيد.»

بعد هم از حضرت زهرا(س) گفت، از عاشورا، از عطش و از امام حسين(ع). حرف‌هاي علي‌آقا براي بچه‌ها روضه شد؛ روضه‌ي حضرت زهرا(س)، روضه‌ي عاشورا، روضه‌ي عطش و روضه‌ي امام حسين(ع).



به‌جاي رفتن به کلاس عقيدتي، رفتم توي درياچه‌ي پشت سد دز و مشغول شنا شدم. چند لحظه بعد علي‌آقا با قايق به‌طرفم آمد. پرسيد: «نيروي کدام گروهاني؟ مگر کلاس نداشتي؟»

گفتم: «کلاس عقيدتي بود.»

گفت: «کلاس، کلاس است، سريع برو سر کلاست.»

وقتي علي‌آقا رفت، من هم به کلاس عقيدتي رفتم. شب که بعد از مراسم دعا هم‌ديگر را ديديم، گفت: «کلاس‌هاي عقيدتي و نظامي، همه مثل هم هستند. ما از نظر تجهيزات نظامي در برابر دشمن، در حد صفر هستيم. چيزي که ما را به جايي مي‌رساند و باعث پيروزي‌مان مي‌شود، همين کلاس‌هاي عقيدتي، جلسات دعا و نماز‌هاست.»



دستور رسيد نيروها از هر جايي که هستند، برگردند عقب؛ عمليات لغو شده بود. چند نفر ناراحت شدند و اعتراض کردند. وقتي علي‌آقا شنيد كه دستور ازطرف امام صادر شده است، با جديت گفت: «دستور امام است. امام هر دستوري بدهند، همان است؛ همين و بس.»



«حاج‌قاسم» سراغش را گرفت. هر جا گشتم، نبود. دست آخر رفتم توي سنگري که پيش از غروب آفتاب با نيروهاي گردانش آن‌جا بود. داشت قنوت مي‌خواند و اشک مي‌ريخت. هرقدر صدايش زدم، متوجه نشد. دوباره رفتم کنار نيروها و برگشتم، اما هنوز دست‌هايش بالا بودند و به پهناي صورت اشک مي‌ريخت.



دفعه‌ي آخري که داشت مي‌رفت جبهه، آرام و قرار نداشتم. نمي‌خواستم گريه‌ام را نبيند؛ براي همين مدام به صورتم آب مي‌زدم تا متوجه اشک‌هايم نشود. وقتي در بغل گرفتمش، اشک‌هايم سرازير شدند. صورت، پيشاني و زير گلويش را بوسيدم، اما باز آرام و قرار نداشتم. از زير قرآن که رد شد، برگشت، خم شد و دستم را بوسيد. گفت: «من که عزيزتر از علي‌اکبر(ع) امام حسين(ع) نيستم.



دو نفر از نيروهاي لشکر آمدند پيشم و گفتند: «علي‌آقا دارد دِق مي‌کند.»

گفتند که بعد از شهادت حاج‌احمد اميني، علي‌آقا کم‌تر توي گردان مي‌آيد و هميشه از اين‌که شهيد نشده، ناراحت است.

صدايش کردم و حرفم را سربسته گفتم. شروع کرد به گريه کردن. تا آن زمان، گريه‌اش را اين‌طوري نديده بودم. هق‌هق، گريه مي‌کرد و خودش را سرزنش مي‌کرد که لياقت شهادت نداشته. با گريه مي‌گفت: «چرا حاج‌احمد شهيد شد، ولي من شهيد نشدم.»

بعد هم يکي‌يکي اسم شهداي گردان را مي‌برد و مي‌گفت: «من ديگر نمي‌توانم تحمل کنم؛ دارم دق مي‌کنم.»



پيش از «کربلاي 4»، از سختي‌هايي که پيش رو داشتيم، زياد شنيده بودم. گفتم: «حاجي! اگر شما مي‌دانيد عمليات موفق نيست و لو رفته، وظيفه داريد اعلام کنيد.»

گفت: «اطعيوا الله و اطعيوا الرسول و اولي الامر منکم. ما مطيعيم، سربازيم، بسيجي هستيم، بايد از ولي امر اطاعت کنيم. ولي امر از ما خواسته اين عمليات انجام بشود، ما هم بايد در عمليات شرکت کنيم.»



بعد از عمليات کربلاي 4، خيلي ناراحت بود. يک روز ديدم دارد با خوش‌حالي توي قرار‌گاه مي‌دود. مي‌دود و با شعف بالا و پايين مي‌پرد. رفتم پيشش و پرسيدم: «چيه علي‌آقا؟ خيلي خوشحالي.»

گفت: «امام فرموده‌اند ناراحت نشويد و آماده شويد براي عمليات بعدي. فرمان‌دهي هم دستور داده نيروها را آماده کنم براي عمليات بعدي.»

با همان خوش‌حالي رفت تا گردانش را آماده کند براي عمليات «کربلاي 5».



گفتم: «من با گروهان اول مي‌روم، شما که از نظر جسمي مشکل داريد، با گروهان آخر بياييد.»

هوا سرد بود و بايد مدتي توي آب مي‌مانديم؛ چهار تا پنج ساعت. هرقدر اصرار کردم، قبول نکرد. مي‌گفت: «من مسيري براي برگشت به شهرستان براي خودم نمي‌بينم. من تصميمم را گرفته‌ام و ان‌شاءالله اگر خدا قبول کند، به شهدا مي‌پيوندم. تنها شدم؛ ماندن ديگر لذت ندارد.»

اين را گفت و راه افتاد پشت سر مسئول اطلاعات محور، جلوي گروهان اول.



حدود ساعت دوازده شب تلفن کرد و گفت: «امشب نمي‌آيي منطقه؟»

سابقه نداشت قبل از عمليات‌ها بهم تلفن کند و بخواهد بروم منطقه. گفتم: «جمعه بعد از نماز جمعه مي‌آيم.»

گفت: «اگر مي‌خواهي ديدارمان به قيامت نيفتد و هم‌ديگر را ببينيم، ساعت شش شب پنج‌شنبه توي قرارگاه اهواز باش.»

هرقدر گفتم كه اين کار برايم ممکن نيست، حرف خودش را زد و گفت: «در هر حال اگر مي‌خواهيد من را ببينيد، همين ساعتي که گفتم؛ والا شهيد مي‌شوم و ديدارمان به قيامت مي‌افتد.»

صبح زود حرکت کردم به‌طرف اهواز. وقتي رسيدم قرارگاه، ساعت شش‌ونيم بود و نيروها رفته بودند به‌طرف منطقه‌ي عملياتي کربلاي 5.

روز بعد گفتند عابديني شهيد شده؛ همان لحظه‌ي اول، پاي دژ.



يک روز دل‌تنگ از دوري شهدا، رفتم به گلزار شهدا. شب، توي عالم رؤيا همه‌ي کساني را که به زيارتشان رفته بودم، ديدم. همه در يک محل بسيار نوراني و با صفا جمع شده بودند. نگاهم به منطقه‌اي افتاد که نزديک اين محل بود، ولي نوراني‌تر، سبزتر و باصفاتر كه با يک حصار از منطقه‌ي بزرگ‌تر جدا شده بود.

شهدا به‌طرف آن منطقه راه افتادند. دلم مي‌خواست با آن‌ها بروم. رو کردم به علي عابديني و گفتم: «من را هم با خودتان ببريد.»

تبسم کرد و گفت: «نمي‌شود.»

وقتي اصرار کردم، گفت: «ما حکم داريم. کساني مي‌توانند آن‌جا بروند که حکم داشته باشند و اسمشان توي حکم باشد.»

پرسيدم: «کدام حکم؟ حکمِ چي؟»

با احترام نوشته‌اي از جيبش درآورد که با خط کوفي نوشته شده بود. از متن نوشته چيزي نفهميدم، ولي زير آن سه مهر و امضا بود که فقط يکي‌شان را توانستم بخوانم. خيلي واضح نوشته شده بود، «روح‌الله الموسوي الخميني».





ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread47471.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://ifttt.com/images/no_image_card.png شرمنده شهدا

هیچ نظری موجود نیست: