۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

هیچ کس چیزی را به من یاد نداد


به نام حضرت باران

حضرت تنهایی



یادم است روز اول مدرسه بود قرار بود به جشن شکوفه ها بروم

من چند نفر دیگر اصلا گریه نمیکریدم

اما بودند بچه هایی که اشک هایشان روی صورتشان میغلتید و پایین میافتاد

نگاه به صورت یکی شان که کردم ومادرش که چقدر نازش میکرد ومحبتش میکرد وقول تاب و پفک وخانه ی این آن را به او میداد تصمیم گرفتم که

من هم گریه کنم

اولین قطره ی اشک که از چشمانم جاری شد مادرم اخم کرد وگفت :مگه تو بچه ای که گریه میکنی.زشته جلو مردم آبرومو بردی اشکاتو پاک کن.

این بار واقعا بغض گلویم را گرفت ولی توان گریهخ نداشتم چون مادر....

پدرم آن زمان رییس آموزش و پرورش بود ومن در مدرسه کانون توجهات بودم و اغلب نمیتوانستم بخاطر توصیه های مادرم آنطور که میخواهم کودکی کنم

عمه ام درهمان مدرسه(جزء مدارس خاص بود که فقط بچه های فرهنگیان را میپذیرفت) معلم کلاس دوم بودومرا به شدت تحت نظر داشت

کلاس اول بودمو کودکی6ونیم ساله(نیمه اولی بودم)

بخاطر توصیه های مادرم به رعایت ادب و نظاکت وسلام کردن به همه

وقتی وارد دفتر میشدم به همه سلام میکردم

یادم است اولین خاطره ی تلخ زندگی ام این جا بود

ظهر عمه ام به مادرم زنگ زد و گفت فاطمه مثل بچه های لوس ننور وارد دفتر شده وگفته:سلام سلام سلام سلام.......

مادرم تفن را گذاشت ومرا ملامت کرد بغض راه گلویم را بسته بود و اشک از چشمانم بی اراده میریخت هیچ نگفتم

اما در دلم با خود نجوا میکردم

مادر خودش گفته بود به همه سلام کنم

هیچ کس به من یاد نداد

من خود آموختم برای یک جمع یک سلام با صدای رسا کافیست






ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum367/thread47968.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://ifttt.com/images/no_image_card.png شهیدچمران

هیچ نظری موجود نیست: