۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

تبلیغات شهید احمدی روشن برای احمدی‌نژاد


تبلیغات شهید احمدی روشن برای احمدی‌نژاد





نقل قول:








... وقتی از آنجا بازدید کردم، فهمیدم چرا اسرائیل یا به‌تنهائی و یا با همکاری آمریکا و آژانس و انگلیس، دست به ترور مصطفی زده، چون از دست مصطفی حسابی عاجز شده و دست به این اقدام زده است.



مصطفی سازش ‌ناپذیر بود. اصلاً خستگی سرش نمی‌شد. هم خودش و هم دوستانش می‌گفتند که سر میز مذاکره که می‌نشست، آستین‌هایش را بالا می‌زند.




نقل قول:








تبلیغات برای احمدی‌نژاد





در انتخابات سال ۸۴ مصطفی حس کرده بود آقای دکتر احمدی‌نژاد در خط ولایت است و با همان درآمد اندکی که داشت برای ایشان تبلیغات می‌کرد. او تازه به سایت نطنز رفته بود و هزینه رهن منزل و شروع یک زندگی تازه به عهده‌اش بود و برای تبلیغات تمکن مالی زیادی نداشت. وقت هم نداشت، با این همه یادم هست که با موافقت خانمش، سکه‌های سر عقد را فروخته و چند پوستر و سی.دی تهیه کرده بود و برای دکتر تبلیغات می‌کرد. روز رأی‌گیری در همدان بود و هنوز به تهران نیامده بودیم و مرتب پیگیری می‌کرد تا ببیند اوضاع حوزه‌ها چگونه است. بسیار تب و تاب داشت و وقتی به او خبر دادند که دکتر برنده شده است، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. دوستانش گفتند تو که این قدر تلاش کردی، بیا و برو و جزو مشاوران جوان رئیس جمهور شو، ولی مصطفی گفت این سایت نطنز که هستم بسیار کلیدی است و من باید در اینجا باشم و همین جا کار کنم.






جانیوز گفت و گویی با خانواده شهید مصطفی احمد روشن به مناسبت سالگرد شهادتش، انجام داده است که خلاصه‌ای از آن اینجا ارائه می‌شود:





پدر شهید:‌





جهادگونه خدمت کرد و خیلی از خودگذشتگی نشان داد و کارهایش را هم تقریباً به نتایجی رساند، به‌طوری که ادامه آن کارها بعد از خودش هم زیاد مشکلی نداشته باشد.





مادر شهید:





قبلا تهدید می شد ...





دو سالی بوده که به صورت‌های مختلف تهدید می‌شده است، ولی اصلاً عادت نداشت که مشکلاتش را به خانه بیاورد باعث رنجش من و پدر و همسرش بشود.





آخرین مکالمه و آخرین قرار





عادت داشتم که هر وقت از نطنز به تهران می‌آمد، می‌رفتم و او را می‌دیدم. روزی هم که به شهادت رسید، دو روز بود که او را ندیده بودم. وقتی از نطنز برمی‌گشت، من دیگر صبر نداشتم که جمعه بشود و او با خانم و فرزندش به دیدن ما بیاید. ایشان معمولاً جمعه‌ها به دیدن ما می‌آمد. صبح حول و حوش ساعت ۸ و ۱۲ دقیقه بود که به او زنگ زدم و فهمیدم در تهران است و گفتم می‌خواهم تو را ببینم. همیشه حول و حوش ۱۰ و نیم، ۱۱ با هم قرار می‌گذاشتیم. ایشان گفت باشد، بیائید، اما قبلش تماس بگیرید که من در جلسه‌ای جائی نباشم.





من آن روز جائی کار داشتم و حاج آقا مرا بردند و رساندند و قرار شد بیایند دنبالم. ایشان یک ربعی زودتر از حد معمول به دنبالم آمدند و مرا بیرون صدا زدند. دیدم حاج آقا خیلی به هم ریخته‌اند. پرسیدم: چه شده؟ چرا ناراحتید؟ اما ایشان هم ماجرا را کامل نمی‌دانستند. ظاهراً چند تا مأمور آمده و چیزهائی گفته بودند. همین طور همسرشان تلفن زده و گریه کرده بودند.





خود راجمع و جور کردم و محکم ایستادم





وقتی رفتیم خانه‌شان، من آخرین کسی بودم که این جریان را ‌فهمیدم. اکثراً لباس مشکی پوشیده بودند و خانه پر از خبرنگار بود. ساعت‌های اول خیلی به‌هم ریخته بودم، تا اینکه دخترم از دانشگاه برگشت. خیلی حالش بد بود. خواهر بزرگش هم به‌شدت بی‌تابی می‌کرد. در آنجا من یک لحظه به توفیق خدا، من خودم را جمع و جور کردم و به آنها گفتم: «چه خبر است؟ این چه اوضاعی است راه انداخته‌اید؟ مگر نمی‌بینید اینها دارند عکس می‌گیرند و فیلم تهیه می‌کنند؟ زشت است. داداشی از این حرکت شما بدش می‌آید».





همان روزهای اول ‌دقیقاً یادم نیست از چیذر برگشتیم یا روز قبلش بود‌ شایعه‌ای پخش کرده بودند که مصطفی را خودی‌ها زدند و داشتند به این قضیه دامن می‌زدند و برداشت من این بود که باید با صحبت‌هایم دشمن را ناکام بگذارم.





خدمت‌های بزرگ روشن





آن روز که برای بازدید سایت رفتیم، به من نشان دادند که روی سانتریفیوژها فشارسنجی نصب می‌شود. قبلاً پیمانکارهای مختلفی اینها را وارد می‌کردند که مسئولیتش با ‌مصطفی نبود. اینها به قول خودشان کالاهای تحریمی را می‌خریدند، ولی از چه کسی؟ از واسطه‌ها با چند برابر قیمتی که به ما می‌فروختند، خرج آن فشارسنج می‌کردند که در آن تراشه بسیار کوچکی کار بگذارند که ضمن کار منفجر شود. می‌گفتند اگر در حد سه چهار تا مولکول هوا وارد سانتریفیوژ شود، باعث انفجار داخلی سانتریفیوژ می‌شود. اینکه کسی این قدرت را داشته باشد که این کالا را بیاورد و از تیررس سرویس‌های جاسوسی مثل موساد دور باشد و نصب کند و به نتیجه همه برسد و منفجر نشود، خیلی اهمیت داشت. ... همه به‌اتفاق اقرار می‌کردند مصطفی برای چند سالن دیگر و چند سایت اندازه سایت نطنز وسیله فراهم کرده است و مثل پدری که آذوقه خانه‌اش را تأمین می‌کند، همه اینها را برای‌شان فراهم کرده بود.





وقتی از آنجا بازدید کردم، فهمیدم چرا اسرائیل یا به‌تنهائی و یا با همکاری آمریکا و آژانس و انگلیس، دست به ترور مصطفی زده، چون از دست مصطفی حسابی عاجز شده و دست به این اقدام زده است. مصطفی سازش ‌ناپذیر بود. اصلاً خستگی سرش نمی‌شد. هم خودش و هم دوستانش می‌گفتند که سر میز مذاکره که می‌نشست، آستین‌هایش را بالا می‌زند.





«لای پر قو بزرگ نشده‌ام»





مصطفی می‌گفت سر میز مذاکره که می‌نشینم، آستین‌هایم را بالا می‌زنم که یعنی لای پر قو بزرگ نشده‌ام، پوست و استخوان من از پول زحمت کشیده‌ است و پای رکاب مینی‌بوس بزرگ شده‌ام و خدمت همه‌تان می‌رسم.





واقعاً هم جوری بوده که در جلسات، کسی از پس مصطفی بر نمی‌آمده، چون اصلاً از موقعیت شغلیش و از اینکه او را جا به جا کنند، نمی‌ترسید و وقتی می‌خواست تصمیم بگیرد، فقط رضای خدا را در نظر داشت. سازش‌ناپذیر، متعهد و متخصص بود و جهادگونه هم که خدمت می‌کرد، لذا از دستش عاجز شده بودند. آنها خیلی اطراف را گشتند، ولی بالاخره کسی را زدند که فکر و عقیده و تئوری بقیه را به صورت عملی پیاده می‌کرد و بنابراین برای آنها هدف مهمی بود.





فکر می‌کردند با انتخابات اوضاع به هم می‌ریزد اما ...





آنها فکر می‌کردند نزدیک انتخابات هم هست و اوضاع به هم می‌ریزد و خانواده‌ها به خاطر نداشتن محافظ و چیزهای دیگر ممکن است اعتراض کنند. می‌خواستند همکاران او را که در حد خودش بودند و الان هم در حال خدمت هستند، بترسانند که هیچ یک از اینها نتیجه نداد، یعنی اعضای خانواده مصطفی که نترسیدند، هیچ، خط مصطفی هم معلوم‌تر و آشکارتر شد و از همه مهم‌تر ملت بودند که حق مصطفی را خیلی خیلی خوب ادا کردند و انتقام خون او را گرفتند.





شأن مصفطی مرگ با تصادف و یا بیماری نبود





... گیریم مصطفی چند صباح دیگر هم زندگی می‌کرد، ولی من هر چه فکر می‌کنم می‌بینم شأن مصطفی این نبود که سکته یا تصادف کند و یا با بیماری از دنیا برود. من جگرم می‌سوزد و دوری او را به‌سختی تحمل می‌کنم، ولی از اینکه به چنین درجه‌ای رسیده است به او افتخار می‌کنم و منتهای آرزویم این است که پسرش هم مثل خودش مرد بزرگی بشود.





یک روز دخترم پرسید: اگر ۸ سال پیش بود که مثل امروز همه چیز روشن نبود، باز هم اجازه می‌دادی مصطفی برود و در سایت نطنز کار کند؟ گفتم: بله اجازه می‌دادم، آن هم خیلی محکم‌تر و پا برجاتر از قبل





تبلیغات برای احمدی‌نژاد





در انتخابات سال ۸۴ مصطفی حس کرده بود آقای دکتر احمدی‌نژاد در خط ولایت است و با همان درآمد اندکی که داشت برای ایشان تبلیغات می‌کرد. او تازه به سایت نطنز رفته بود و هزینه رهن منزل و شروع یک زندگی تازه به عهده‌اش بود و برای تبلیغات تمکن مالی زیادی نداشت. وقت هم نداشت، با این همه یادم هست که با موافقت خانمش، سکه‌های سر عقد را فروخته و چند پوستر و سی.دی تهیه کرده بود و برای دکتر تبلیغات می‌کرد. روز رأی‌گیری در همدان بود و هنوز به تهران نیامده بودیم و مرتب پیگیری می‌کرد تا ببیند اوضاع حوزه‌ها چگونه است. بسیار تب و تاب داشت و وقتی به او خبر دادند که دکتر برنده شده است، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. دوستانش گفتند تو که این قدر تلاش کردی، بیا و برو و جزو مشاوران جوان رئیس جمهور شو، ولی مصطفی گفت این سایت نطنز که هستم بسیار کلیدی است و من باید در اینجا باشم و همین جا کار کنم.





توصیه به نمایندگان





بسیاری از این نمایندگان (مجلس) تحت این عنوان که پیرو ولایت هستند، به میدان آمده‌اند و بسیاری از مردم هم به همین دلیل به آنها رأی داده‌اند. این طور نباشد که اینها بروند مجلس و هر کار دلشان خواست بکنند و مردم هم بنشینند توی خانه‌هایشان و غصه بخورند. وظیفه مردم این است که کارهای نمایندگان خود را دنبال کنند و اگر کوچک‌ترین تخطی‌ای دیدند، از هر طریقی که ممکن باشد، حتما منعکس کنند.







ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum321/thread47275.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://ifttt.com/images/no_image_card.png خادم المهدی(عج)

هیچ نظری موجود نیست: