۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

شما همسر دوم من هستید


شما همسر دوم من هستید




گفت: «انتهای راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهید نشوم هر کجای دنیا که جنگ حق علیه باطل باشد، می روم آنجا تا شهید شوم.»




کانون فرهنگی الزهرا(س) به نقل خاطره ای از شهید مهدی باکری پرداخته که با هم می خوانیم:





اولین دیدار با او

بعد از خواستگاری رسمی ، یک روز جمعه در خانه آقای نادری با آقا مهدی صحبت کردم .

مسائلی مطرح شد . مثل نحوه ازدواج ، زندگی ، مسائل جنگ و … . راستش را بخواهید متأسفانه آن روز ، من آقا مهدی را ندیدم .

ایشان هم اصلاً مرا ندید . هر دو ، سر به زیر نشسته بودیم . لباس آقا مهدی ، یک اورکت و یک شلوار بسیجی بود . بعد از این دیگر ایشان را ندیدم تا قبل از عقد .

خواهرهای آقا مهدی تا قبل از عقد به او اعتراض می کردند که وقتی او را ندیدی ، چرا قبولش کردی؟ شاید ایرادی داشته باشد .

آقا مهدی گفته بود : ازدواجم به خاطر خداست . به خاطر اسلام است .



ازدواج دوم

در همان برخورد اولمان بود. به من گفت: «شما می دونید من قبلاً ازدواج کردم و این ازدواج دوم من است؟»

انتظار نداشتم، گفتم: «نه! به من نگفته بودند.»

گفت: «شما باید بدونید من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام، شما همسر دوم من هستید.»

همه چیز را رک و پوست کنده گفت.

گفت: «انتهای راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهید نشوم هر کجای دنیا که جنگ حق علیه باطل باشد، می روم آنجا تا شهید شوم.»

خبر شهادتش را که آوردند، برای من غیرمنتظره نبود. آمادگی اش را داشتم.



اشکال دارد خانوم !

زندگی کردن با افرادی مثل آقا مهدی سختی دارد . من هم سختی کشیدم .

از این شهر به آن شهر سفر کردم . نگران و مضطرب بودم .

هر لحظه منتظر خبرهای ناگواری بودم ؛ اما بهترین دوران زندگی ام در کنار ایشان بود .

زندگی با آقا مهدی خیلی شیرین بود . یکبار، خودکاری از میان وسایلش برداشتم تا برایش چیزی بنویسم .

وقتی متوجه شد ، نگذاشت . گفت : خودکار مال من نیست . مال بیت المال است. گفتم : می خواستم دو سه کلمه بنویسم ، همین !

گفت : اشکال دارد خانوم .



همسر فرمانده لشکرم

آن شب نان نداشتیم . قرار شد که آقا مهدی ، عصر آن روز زودتر بیاید و نان بخرد ؛ چرا که شب درخانه ما با رزمندگان جلسه داشت .

به هرحال آن شب دیر آمد و نان هم نیاورد . ظاهراً به بچه های تدارکات لشگر گفته بود که آنها با خودشان نان بیاورند .

وقتی او به خانه آمد ، روی دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو کرد به من و گفت : این نان ها مال رزمنده هاست .

به شوخی به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خندید . من آن شب ، نان خرده های شب های قبلی را خوردم .












ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread47382.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://farhangnews.ir/sites/default/files/styles/node_thumb/public/content/images/story/91-10/17/56362-150x150.jpg محبّ الزهراء

هیچ نظری موجود نیست: