۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

ماجراي شگفت‌انگيز ازدواج فرزند حضرت آقا

دكتر غلام‌علي حداد عادل

در سال 77 يك خانمي زنگ زده بود منزل ما كه مي‌خواهيم براي خواستگاري بياييم منزل شما. خانم ما گفته بود كه بچه ما فعلا سال چهارم دبيرستانه و مي‌خواهد كنكور بدهد. اون خانم گفته بود كه حالا نمي‌شه ما بياييم دختر را ببينيم. خانم ما گفته بودند نمي‌شه. خانم ما گفته بود اصلاً شما خودتان را معرفي كنيد، من نمي‌دونم چه كسي مي‌خواهد بيايد. اون خانم گفته بود من خانم مقام رهبري هستم. خانم ما از هولش دوباره سلام و عليك كرده بود و گفته بود ما تا حالا هر كسي آمده بود رد كرديم، صبر كنيد با آقاي دكتر صحبت مي‌كنم بعد شما را خبر مي‌كنم. بعداً تماس گرفتند كه ما حرفي نداريم شايد اين‌ها آمدند نپسنديدند و براي اينكه دختر هوايي نشود بهتر است هماهنگي كنيم بيايند در دبيرستان بچه را ببينند، بچه هم متوجه نشود چه كسي آمده او را ببيند و قرار گذاشتيم در دفتر دبيرستان كه خانم من هم مدير دبيرستان هدايت هم بود، ساعتي را خانم هماهنگ كرد و خانم آقا تشريف آوردند و در دفتر نشسته بود و گفته بود كه من با دخترم صحبت مي‌كنم، وقتي كه صدايش كردند بعد شما او را ببينيد. او را ديدند. دختر هم رفت سر كلاس، خانم آقا هم رفتند. چند روز گذشت كه من براي كاري خدمت آقا رفتم و گفتند خانم استخاره كردند خوب نيامده و بعدا گفتم كه خدا را شكر كه دختر ما نفهميد كه به روحيه‌اش لطمه بخورد.

يك سال از اين قضيه گذشت و دوباره خانواده آقا زنگ زدند كه دوباره مي‌خواهيم بياييم. خانم ما گفته بود خانم چي شده دوباره مي‌خواهيد بياييد. آقا گفته بود كه خانم ما به استخاره خيلي اعتقاد دارد و خوب نيامده خانم آقا گفته بود چون دخترتان دختر خوبي است و نمي‌توانستيم بگذريم و دختر محجبه و فرهيخته و خوبي است دوباره استخاره كردم و خوب آمد، اگر اجازه بدهيد بياييم. در آن موقع دخترمان ديپلم گرفته بود و كنكور شركت كرده بود. آمدند و وقتي مقدمات كار فراهم شد، قرار گذاشتيم پسر آقا و مادرش بيايند منزل ما و با يك قواره پارچه به‌عنوان هديه كه عروس را ببينند و گفت‌وگو كنند، آمدند و نشستند صحبت كردند و وقتي آقا مجتبي رفتند از دخترم پرسيدم نظرتان چيست؟

ايشان موافق بودند. به او گفتم خوب فكرهايت را بكن بعد از چند روز رفتم پيش آقا، آقا فرمودند داريم خويش و قوم مي‌شويم. گفتم چطور! گفتند اين‌ها آمدند و پسنديدند و در گفت‌وگو به نتيجه رسيده‌اند. گفتند نظر شما چيست؟ گفتم آقا اختيار ما دست شماست. آقا گفتند نه بالاخره شما دكتر و استاد دانشگاهيد و خانم‌تان هم همين‌طور وضع زندگي شما وضع مناسبي است ولي ما اين‌جور نيست. و اگر بخواهم تمام زندگي‌ام را بار كنم غير از كتاب‌هايم، يك وانت‌بار مي‌شود، اينجا هم دو تا اتاق اندرون داريم و يك اتاق بيروني كه آقايان و مسئولين مي‌آيند و با من ديدار مي‌كنند من پول ندارم كه خانه بخرم يك خانه اجاره كرده‌ايم كه يك طبقه را مصطفي و يك طبقه را مجتبي زندگي مي‌كند. شما با دخترت صحبت كن كه خيال نكند مي‌خواهد عروس رهبر شود يك چيزهايي در ذهنش نباشد. ما يك زندگي اين‌جوري داريم شما اين‌جوري زندگي نكرده‌ايد، نسبتاً زندگي خوبي داريد خونه داريد، زندگي داريد حالا بخواهد وارد يك زندگي اين جوري شود مشكله. مجتبي معمم هم نيست مي‌خواهد روحاني شود برود قم درس بخواند زندگي بكند، همه را بگو تا بداند. من آمدم با دخترم صحبت كردم و ايشان هم قبول كرد. برگشتيم و وارد مراحل بعدي شديم. آقا يك خانه‌اي قبل از رياست جمهوري‌شان داشتند توي جنوب تهران ايشان آن را اجاره داده‌اند و خرج زندگي‌شان را از آن در مي‌آورند. ايشان حقوق بابت رهبري نمي‌گيرند و از وجوهات هم استفاده نمي‌كنند.

خلاصه براي مراسم عقد، مهريه و اين‌ها گفتيم كجا برگزار كنيم؟ آقا فرمودند اولاً سر مهريه و هر چي اختيار دختر شما باشد همان را مهريه دختر بگذاريد، ولي من چون براي مردم خطبه عقد مي‌خوانم و اين سنت من بوده كه بيش از چهارده سكه عقد نمي‌خوانم تا حالا هم نخواندم اگه بخواهيد مي‌توانيد بيشتر از چهارده سكه هم بگذاريد، ولي من عقد را نمي‌توانم بخونم، چون تا حالا براي مردم نخوندم براي عروسم هم نمي‌خوانم. بريد يك آقاي ديگر عقد را بخواند اشكالي هم ندارد از نظر من اشكالي ندارد. ما گفتيم نه آقا اين كه نمي‌شه ولي باشه حالا من صحبت مي‌كنم با مادرش فكر نمي‌كنم مخالفتي داشته باشد.

گفتند مي‌تونيد مراسم عقد را در تالار بگيريد ولي من نمي‌تونم شركت كنم گفتم آقا هر جور شما صلاح مي‌دانيد. فرمودند مي‌خواهيد اين دو تا و يك اتاق بيروني را با هم حساب كنيد چند نفر زن و مرد مي‌شوند نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما دعوت مي‌كنيم ما نگاه كرديم كلاً اينجا 150 الي 200 نفر بيشتر جا نمي‌گيرد. ما حتي قوم و خويش‌هاي درجه اول‌مان را نمي‌توانستيم دعوت كنيم گفتيم باشد خلاصه تعدادي از اقوام نزديك را دعوت كرديم و آقا هم همين‌طور از غير فاميل نيز آقا، آقاي خاتمي رييس‌جمهور و آقاي هاشمي و آقاي ناطق‌نوري و رؤساي سه قوه و دكتر حبيبي را دعوت فرمودند. يك رقم غذا نيز درست كرديم.

قبل از اين قضيه صحبت بازار مطرح شد. پسر آقا گفت كه نه من انگشتر مي‌خواهم، نه ساعت مي‌خواهم، نه چيز ديگري. من هم گفتم حداقل يك حلقه كه مي‌گيرد. آقا گفتند چه كار كنم؟ مجتبي گفت كه نمي‌خواهم. بعد آقا يك انگشتر عقيق داشت، گفتند اين انگشتر را يكي براي من هديه آورده، اگر دخترتون قبول مي‌كند من اين را هديه مي‌دهم به او. او به‌عنوان حلقه هديه بدهد به مجتبي. گفتيم باشد. خلاصه آقا رفت انگشتر را آورد و گرفتيم و رفتيم و به دست مجتبي هم گشاد بود. داديم يك انگشترسازي و ششصد تومان هم داديم تا انگشتر را كوچكش كند خلاصه خرج حلقه دامادمان شد ششصد تومان. اين شد حلقه داماد. به آقا گفتم تو همه اين مسائل احتياط كرديم ديگر لباس عروس را بسپار به دست ما. آقا فرمودند ديگر آن‌را طبق متعارف حساب كنيم. ما داشتيم تو همان ايام عروسي مي‌گرفتيم و يك لباس عروس داشتيم كه براي عروس‌مان سفارش داده بوديم بدوزند. خلاصه قبل از آنكه عروس‌مان استفاده كند همان شب دخترمان استفاده كرد. آقا گفتند من يك فرش ماشيني مي‌دهم شما هم يك فرش و مراسم برگزار شد.

براي عروسي هم دو تا پيكان از ما بود و دو تا پيكان هم از اقوام آقا. مراسم در خانه ما طول كشيد. تا آمدند عروس را ببرند، خانواده آقا هم آمده بودند. فقط آقا نتوانسته بودند بيايند. مراسم تا حدود ساعت يك طول كشيده بود تا اينكه ما عروس را آورديم خانه. ديديم آقا همين‌طور بيدار نشسته‌اند منتظرند كه عروس را بياورند. گفتند من اخلاقاً وظيفه خود مي‌دانم براي اولين‌بار كه عروس‌مان قدم مي‌گذارد تو خونه ما، تو فاميل ما، من هم بدرقه‌اش كنم، هم به اصطلاح خوش‌آمد بگم. ما تعجب كرده بوديم فكر نمي‌كرديم آقا تا اون موقع شب بيدار باشند به خاطر اينكه عروسش را مي‌خواهند بياورند. خانواده آقا چون آن شب سرشان شلوغ بود، غذا هم به آقا نداده بودند. آقا گفتند كه آقاي دكتر امشب شام هم نداشتيم. من يكي از اين پاسدارها را صدا كردم گفتم شما خوردني چيزي نداريد؟ يكي از پاسدارها گفت: غير از يك كمي نون چيز ديگه نداريم. آقا فرموده بودند بياور حالا يك چيزي مي‌خوريم. بعد هم كه دختر وارد شد آقا نشستند و چند دقيقه‌اي براي‌شان در مورد تفاهم در زندگي و شرايط و اهميت زندگي زناشويي صحبت كردند و تا پاي در خانه عروس را بدرقه كردند خوش‌آمد گفتند، بعد برگشتيم. حالا رعايت اداب حتي تا چنين جايگاهي، اين‌ها از بركت انقلاب اسلامي از بركت خون شهدا است. ايشان دستور دادند حتي از ريزترين وسايل دفتر چون مال بيت‌المال است استفاده نشود. حتي وقتي مشكل وسيله نقليه هم پيش آمد، اجازه ندادند از وسايل دفتر استفاده شود.





ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum285/thread47463.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://ifttt.com/images/no_image_card.png شرمنده شهدا

هیچ نظری موجود نیست: