۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

گفتم نرو، خندید و رفت...


به یاد جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان

گفتم نرو، خندید و رفت...











دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله عجیب نیست؟ آدم باید خیلی کله شق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان، میان بسیجی های خاکی. حاج احمد متوسلیان را می گویم. فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله.












* سرش توی کار خودش بود. آرام و تنها، یک گوشه می نشست. کمتر با بچه ها بازی می کرد خیلی لاغر بود مادر نگران بود. بچه چهار ساله که نباید این همه آرام باشد. بعدها فهمیدند که قلبش ناراحت است. عملش کردند.

* می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش می کردند "آشیخ احمد" ولی نرفت . می گفت: "کار بابا تو مغازه زیاده"

* هم دانشگاه می رفت هم کار می کرد. در یک شرکت تاسیساتی. اوایل کارش بود که گفت: " برای ماموریت باید بروم خرم آباد". خبر آوردند دستگیر شده با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می کردند. آن دو تا زن و بچه داشتند احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند.

* رزمنده حسابی خسته بود و از بی خوابی گلایه می کرد. حاج احمد او را تا سینه کش خاکریز بالا برد و جایی را در روبرو، در آسمان سمت غروب نشان داد و گفت: "ببینم بسیجی! می دانی آنجا کجاست؟ آنجا انتهای افق است، من و تو باید این پرچم خودمان را آنجا بزنیم، در انتهای افق... هر وقت آنجا رسیدی و پرچم خود را کوبیدی، بعد بگیر بخواب، ولی تا آن وقت، نه!"

* ترکش خمپاره حاج احمد را به شدت زخمی کرده بود. بچه ها به زور او را به بیمارستان صحرایی بردند. کار به اتاق عمل و جراحی افتاد. نمی گذاشت بی هوشش کنند. می گفت می ترسم موقع به هوش آمدن اطلاعات نظام و عملیات را لو بدم. بی هوشش نکردند، همانطور عمل شد.

* رفت لبنان... راستی راستی هم دیگر برنگشت. سال ۶۱ بود که رفت...و مفقود ماند تا امروز.





فرهنگ نیوز






ادامه مطلب ....



http://www.nooreaseman.com/forum260/thread47779.html



منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان



تبادل لينك



به گروه اسلامی ما در گوگل بپیوندید تا همیشه با هم باشیم


http://www.farhangnews.ir/sites/default/files/styles/node_thumb/public/content/images/story/91-11/01/00%2833%29.jpg محبّ الزهراء

هیچ نظری موجود نیست: