نقل قول:
را در آن جا تجربه کردم، هم تجربه کردم و هم این که احساس کردم میتوانم مؤثر باشم. احساس میکردم که بچههای بسیج و بچههای سپاه خیلی غریب هستند ... |
به گزارش فارس؛ خاطرات سیدعبدالله حسینی پیش روی شماست.
آقای حسینی! داشتید از شهید مهتدی برایمان تعریف می کردید و می گفتید کمی هم جدی بود. اگر خاطرهای در ذهنتان هست، یک نمونه از جدی بودنش را هم برایمان بگویید.
ببینید، من بیشتر «شهید مهتدی» را از قبل از انقلاب در بحث فوتبال میشناختم، «شهید مهتدی» قبل از انقلاب یکی از مربیان ما بود در فوتبال. من که در ردهی نوجوانان بازی میکردم «شهید مهتدی» جزء بزرگسالان تیم «رهبر» بود -آن موقع اسم آن چیز دیگری بود- و ایشان به همراه «عبدالله حاج بابایی و مهدی شریعت زاده و حسین جندقی» جزء مسئولین تیم هم بودند. بعد هر کجا که ما با «شهید مهتدی» برنامهای داشتیم، میدانستیم که بدون کم و کاست باید وظایف خودمان را به خوبی انجام دهیم. چون او یک فرد بسیار جدی بود. به همین دلیل و نظمش او در سپاه ماندگار شد چون که ایشان قبل از اینکه سپاهی شود آموزش و پرورشی بود و علوم تدریس میکرد. منتهی در درگیریهای کردستان مأمورش کردند به سپاه و دیگر همان جا ماندگار شد و در همان ابتدای درگیری های کردستان ایشان لیاقتهای خودش را نشان داد و در قالب نیروهای فرماندهی و اطلاعاتی شد.
برگردیم به ماجراهای کردستان.
بله، من به مدت دو ماه آن جا بودم. در این مدت خیلی چیزها را در آن جا تجربه کردم، هم تجربه کردم و هم این که احساس کردم میتوانم مؤثر باشم. احساس میکردم که بچههای بسیج و بچههای سپاه خیلی غریب هستند، و یک نکتهای را که شاید جزء ناگفتههای آن دوران باشد نیروی هوایی خودمان بود که از کرمانشاه هلی کوپترهاش بلند شدند و آمدند مواضع بچههای خودمان را بمباران کردند. ما که نمی دانستیم این ها نیروی هوایی خودمان هستند، اما بچههای سپاه که آن جا بودند...
بنی صدر به کسی اجازه نمیداد که از ارتش به سپاه بیاید
زمان «بنی صدر» بود؟
بله، دو ماه ابتدای جنگ را دارم خدمت تان عرض میکنم؛ از آن راکتهایی که زده بودند از تیکههای راکت و آن چیزهایی که داخل راکت بود، یک چیزهایی میخچه مانند که یک سپری عقبش بود و رنگ مشکی داشت بود. این ها را دو سه تا از بچههایی که ارتشی بودند اما ظاهرا از ارتش به سپاه آمده بود یا سرباز بودند و آمده بودند به سپاه -البته «بنی صدر» اصلا به کسی اجازه نمیداد که از ارتش به سپاه بیاید- آن ها این تیکهها را برداشتند بردند نیروی هوایی کرمانشاه، گفتند این تیکهها مربوط به راکت های خودمان است، آخر چرا میآیند بچههای خودمان را بمباران میکنند؟ گفتند اشتباه شده است، به ما گفتند آن منطقه افتاده دست کوموله و دموکرات و ما هم اشتباها آن جا را بمباران کردیم. من تا ۱۱ آذر ۵۹ آن جا بودم. آن روز -که همزمان با تاسوعا و عاشورا بود- به پیشوا رفتم. یادم هست وقتی که رسیدم مادر من به اصطلاح نذر کرده بود که من ظرف امشب و فردا شب پیدایم شود! وقتی رفتم مادرم گفت که بایستی فردا نذرش را ادا کند. سه روز بعدش هم رفتم خدمت سربازی و خودم را به نظام وظیفه معرفی کردم و از شانزدهم همان ماه سرباز شدم. البته در ژاندارمری خدمت کردم و یک سال آن را در همین منطقه یعنی پاکدشت و قرچک و ورامین و پیشوا بودم.
بعد از یک سال گفتند که تعدادی داوطلب میخواهیم برای رفتن به جبهه. من از پاسگاه پیشوا برای رفتن به جبهه داوطلب شدم و از آن جا در سال ۶۰ تقریبا برج ۹ و ۱۰ بود که به آبادان، منطقه «خسروآباد» اعزام شدم و آن مال زمانی بود که آبادان از محاصره خارج شده بود و راه باز شده بود. میگفتند تا دو ماه قبل بچهها برای این که به آبادان بیایند بایستی از بندر ماهشهر سوار کشتی و لنج و قایق میشدند و میآمدند به آبادان. به آن جا رفتم و به عنوان مسئول خمپاره انداز به مدت یک سال در حاشیهی رودخانه اروند خدمت وظیفه کردم. آزادی خرمشهر را آن جا بودم. ما جزء نیروهایی بودیم که به ما به صورت داوطلب اجازه دادند در پدافند خرمشهر شرکت کنیم، نه در حملهی آزادی خرمشهر. در خود آزادسازی نبودیم اما همان سه، چهار روز بعد از این که خرمشهر آزاد شد، یک گروهی را تشکیل دادند به عنوان نیروهایی که پدافند باشند و ما آنجا بودیم که در آن جا هم زیاد دیگر درگیری نبود؛ یکی دو تا تک به اصطلاح بیرمق از ناحیه دشمن بود. تکهایش را قبلا زده بود و شاید یکی دو روز ما درگیری داشتیم، ولی به مدت ۱۰ روز من بعد از آزادسازی خرمشهر در خرمشهر بودم و بعد دوباره به مقرمان برگشتیم.
سال ۶۱ خدمت من تمام شد و اولین جبهه و اعزام من به طور رسمی از طریق بسیج در خرداد ۶۲ بود که با تعدادی از بچههای پیشوا: آقایان «نصرالله جنیدی، اکبر عبدی، جعفر کچویی، شهید عبدالحمید جنیدی، حاج ناصر وحیدی، شهید طباطبایی، شهید عالیایی و ...» به جنوب اعزام شدیم.
یعنی غرب را رها کردید و به جنوب رفتید؟
بله.
دلیل خاصی که نداشت؟
نه، این جا بچهها به من گفتند که دارند اعزام میکنند، میآیی برویم و من هم گفتم باشد برویم.
از آن جا که در ابتدا به غرب رفته بودید و با یک سری از بچهها آشنا شده بودید، این آشنایی برای شما جاذبه ایجاد نکرده بود که دوباره به جبهه غرب بروید؟
از آن قضیه به علت خدمت سربازی دو سال گذشته بود و بعد این که جبههی جنوب جاذبه ی بیشتری داشت، چون من یک سال در جنوب بودم و گرما و سرمای جنوب را دیده بودم. خیلی از این بچههای بسیجی شاید فقط گرمای جنوب را دیده باشند و یا شاید فقط سرمای آن را دیده باشند، اما من دقیقا یک سال تمام به صورت سرباز وظیفه در آن منطقه بودم و سختی های آن جا را دیده بودم. در قسمت بعدی هم که داشتند بچهها را اعزام میکردند، گفتند که ما داریم میرویم به جنوب و من جنوب را تقریبا میشناختم؛ از خرمشهر تا اروند را تقریبا میشناختم. به پادگان «دوکوهه» رفتیم و در این پادگان به گردان تخریب رفتیم، در گردان تخریب «آقای جعفر جهرودیزاده» بود...
* به او میگفتند «جعفر جنی»
کتاب ایشان را دیدهاید؟
نه، ندیدم. ایشان چه اعجوبهای بود! یعنی اعجوبه پیش او ناچیز بود! به او میگفتند «جعفر جنی»! میگفتند یک دفعه غیب میشود و یک دفعه هم ظاهر میشود. از نظر تخریب بسیار بسیار مسلط بود. آن زمانی که ایشان فرمانده ما بود، یک میله از داخل پایش رد کرده بودند و با عصا حرکت میکرد و از داخل پای او این میله و پلاتین دو سرش بیرون زده بود. او با همین پا مانور انجام میداد و با این پا عملیات انجام میداد. عملیات «والفجر ۴» در مرحله سومش فرمانده گردان تخریبش ایشان بود که ما در این عملیات در سال ۶۲ بودیم. به مدت یکی دو ماه در «دوکوهه» بودیم و آموزشهای لازم را دیدیم. بعد ما را به یک منطقهای به نام «قلاژه» آوردند که در غرب بود.
اگر باز هم از آقای «جعفر جهرودی» خاطره ای یادتان هست برایمان بگویید.
ایشان خیلی باصلابت بود، خیلی جدی بود، در عین حالی که جدی بود ولی رأفت از چهرهاش میبارید. یک چیزی را که حکم میکرد و میگفت که باید این چنین باشد، تمام فرمانده گروهانها میدانستند که باید چنین اتفاقی بیافتد. فرمانده گروهان ما یک آقایی بود به نام «منظمی» -که شنیدم شهید شد- ایشان از پاسدارهای مجلس شورای اسلامی بود و به صورت مامور یا داوطلب به آن جا آمده بود. ایشان رابطهاش با آقای «جهرودی» خیلی قوی بود، ما خودمان که زیاد با آقای «جهرودی» برخورد نمیکردیم -گه گداری ایشان را میدیدیم- اما «آقای منظمی» میگفت «جعفرآقا» با این وضعیت پا و مشکل جسمانی که دارد یک لحظه این گردان را رها نمیکند و گفته است که باید آموزش های لازم به بچهها داده شود و ما باید این کارها را انجام دهیم، چون که برای انجام یک عملیات بزرگ داریم آماده میشویم. منتهی این عملیات چه بود و کجا بود؟ نمیدانم چون انجام نشد. به زغم خودشان گویا عملیات لو رفته بود؛ قرار بود منطقه ای به نام «بمور» را بگیرند. حتی با ما راپل کار کردند، هلیبُرد کار کردند، خدا رحمت کند «شهید صیاد شیرازی» را.
* صیاد گفت از هلی کوپترها بپرید پایین
آن موقع «سرهنگ صیاد شیرازی» بود.
فکر میکنم «سرگرد» بود، چون که در سربازی من درجه ها را آموخته بودم و میشناختم. ایشان با یکی هلیکوپتر به آن جا آمده بود و چند تا از بچهها از جمله من را انتخاب کرده بود و گفتند که میخواهیم شما وارد این هلیکوپتر شوید. بعد در ارتفاع میگفت بایستی این طناب را بگیرید و بیایید پائین. بعد از این طناب که حالت پلههایی طنابی هست بیایید بالا و هنگام پائین آمدن هم ۸،۷ متر مانده به زمین باید طناب را رها کنید و ببرید پائین. البته تپههای خاک درست کرده بودند که وقتی بچهها پائین میپرند دست و پاهایشان آسیب نبیند. سه، چهار بار من آویزان به این طنابها از روی طنابها پریدم و هلیکوپترها هم حرکت میکردند و من هم خیلی میترسیدم! زیرا تا به حال این کار را نکرده بودم. البته برای تکاورها چون کارشان این هست شاید خیلی ساده باشد ولی برای ما یک مقدار سخت بود و به این حالت که ما تمرین میکردیم هلیبُرد میگفتند.
«راپل» هم این بود که مثلا از کوه میبایستی بالا میرفتی و باید میخ میزدی و به کمک طناب بالا میرفتی. البته کوههای چند متری نه، صخرههای صعبالعبور یادم هست که ما را بردند.
از «آقای جهرودی» بگویم؛ ایشان از ما انتظار داشت «خرج c۴» با پنج سانتیمتر فیتیله و یک دانه چاشنی، آنهایی که اهل تخریب هستند میدانند وقتی که شما میخواهید این فتیله را بزنید در چاشنی و آن را روشن کنید باید یک حالت اریب مانند داشته باشد تا این فتیله بگیرد. و هنگام برش یک سانتی متر از این فتیله عملا میرفت، یک سانتیمتر هم میرفت داخل آن چاشنی و سه سانتیمتر آن میماند. ایشان یک فتیله ۵ سانتیمتری میداد و یک چاشنی و یک خرج «c۴» و ما باید این را آماده میکردیم. باید این را آتش میزدیم و در داخل شکاف کوه قرار میدادیم و ظرف ۳ ثانیه باید خودمان را از معرکه نجات میدادیم تا این که منفجر شود. این کار را میکردیم ولی هیچ کس نبود که سنگ و قلوه سنگ روی سرش نریزد و به بدنش اصابت نکند! در عین حالی که «جعفر جهرودی» همه اینها را می دانست و حتی ممکن بود که بچهها در این مانور آسیب ببینند، اما میگفت باید این کار را انجام دهید و باید به این کار عادت بکنید. نزدیک ۶ بار من خودم این کار را انجام دادم هر بار هم سنگ و قلوه سنگ به من برخورد کرد و بچهها هم واقعا آسیب میدیدند. اما «جعفر جهرودی» میگفت که من اشکال کارمان را میدانم ولی ما باید آن قدر تمرین کنیم تا در این قضیه محکم شویم.
هشت تا از بچهها از جمله من را انتخاب کرد و به «شاخ شمیران و شاخ شمشماد» رفتیم، در «شاخ شمیران» در قسمت پائینش «سد دربندیخان» هست و روستای «حلبچه» یک طرفش هست و «دربندیخان» و یک شهر دیگری هم یک طرف دیگر که الان حضور ذهن ندارم. ما با لباس کردی و هفت قاطر پر از مواد منفجره در دل عراقیها رفتیم. خرج «c۴» و «تیانتی» و یک چیزهایی بود که به آن «اژدر بنگال» میگفتند. اینها همه را بردیم با هدف زدن «سد در بندیخان» یعنی ما هشت نفر آمادگی داشتیم تا «سد دربندیخان» را منهدم کنیم. ما رفتیم و دو روز تمام در آن جا بودیم و آماده منهدم کردن سد و اگر این سد منهدم میشد، شهر «سلیمانیه عراق» به علت آب گرفتگی آسیب میدید. بعد از دو روز در صبح روز سوم آقای «جهرودیزاده» گفت که عملیات لغو شده است و گفتند که ظاهرا «حضرت امام» از این عملیات مطلع شده بودند و شنیده بوده که مردم ممکن است در پائین دست این سد آسیب ببینند، دستور دادهاند که عملیات لغو شود. به هر حال ما رفته بودیم که این کار را انجام دهیم و تمام آموزشهای لازم را هم در این مجموعه دیده بودیم. مثلا ما ابزاری به نام «خرج گود» برده بودیم که این «خرج گود» را استفاده میکردیم و بعد در داخل آن این «اژدر بنگالها» را میگذاشتیم و با یک فتیله این «اژدر بنگال» منفجر میشد و موجب آسیبدیدگی دیواره سد و شکافته شدنش میشد. وقتی به ما گفتند عملیات لغو شده است «گردان بلال» هم در آن شکاف کوه خوابیده بود، برای این که یک عملیات ایضایی انجام دهد تا ما بتوانیم فرار کنیم و این از قبل توسط «آقای جعفر جهرودی» برنامهریزی شده بود. ما بعد از این که برگشتیم «عملیات والفجر ۴» آغاز شده بود که ما به مرحله سوم عملیات رسیدیم. خود «آقای جهرودی» به ما ماموریت داد تا به یک سری از تانک های دشمن آسیب برسانیم. و بعد به اضافه این که مانند گردان های پیاده وارد این عملیات هم بشویم که «شهید طباطبایی و شهید عالیه ای» دو تا از بچههایی که در این عملیات با ما بودند و بچههای پیشوا اکثرا به پیشوا آمده بودند، چون که افتاد به نیمه آبان ماه و بچههایی مانند آقایان «نصرالله جنیدی و عبدی و کچویی» معلم بودند و اینها برگشته بودند سر کلاس هایشان و در فصل تابستان در جنوب بودند.
آن موقع شما معلم نبودید؟
نه، من هیچ کاری نداشتم. البته به صورت حقالتدریس یک ابلاغی گرفته بودم، ولی اول مهر به آن ها مراجعه نکردم و در همان منطقه ماندم. در مرحله سوم «عملیات والفجر ۴» شرکت کردیم و در آن جا در محاصره عراقیها افتادیم و تا شب توانستیم یک جوری از محاصره عراقیها بیاییم بیرون. اما «شهید عالیهای» در ستونی بود که آن ستون بریده شده بود و به یک سمت دیگر رفته بودند و بعدش من متوجه شدم که ایشان شهید شده است. این عملیات در حدود ۵۴ ساعت طول کشید و ۵۴ ساعت با یک قمقمه آب و بدون غذا بودیم و هیچ چیز دیگری نداشتیم، چون که در محاصره افتاده بودیم. ولی وقتی که توانستیم از محاصره بیاییم بیرون و آمدیم در مقرمان استراحت کردیم دوباره یک فراخوان زدند و یک سری نیروی داوطلب خواستند که این جا میخواهم از «شهید طباطبایی» بگویم.
* رشادت آن شب شهید طباطبایی
کدام «طباطبایی»؟
«شهید سید مجتبی طباطبایی»، نیروی داوطلب خواستند و من همین «عملیات والفجر ۴» به عنوان مسئول دسته بودم. بعد وقتی هم که برگشتیم و فراخوان زدند، من به عنوان مسئول احساس کردم که باید اعلام آمادگی کنم. اعلام آمادگی کردم که به تبع من شاید چند نفر دیگر هم این اعلام آمادگی را بکنند. به هر حال دو سه تا از بچهها هم اعلام آمادگی کردند، از جمله «شهید طباطبایی». ما حدود ۲۰ نفر بودیم از مجموعه گردان تخریب و در حدود ۲۰ نفر به صورت داوطلب آمدیم و ما را بردند و تحویل یک سروان ارتش دادند و گفتند این هم از نیروهایی که شما میخواستید. بعد ایشان یک مقداری برای ما صحبت کرد و دیدیم که ایشان خودش کارهای نیست. بعد یک سرهنگی آمد که به عنوان فرمانده خط بود و به ما گفتند شما میدانید که ما برای چه شما را در اینجا میخواهیم؟ جواب دادیم کسی چیزی به ما نگفته است. گفتند یک تپهای است که نیروهای عراقی شبها روی این تپه میروند و برای بچههای خط پدافندی ما مزاحمت ایجاد میکنند، لودر و بولدوزر دارد اینجا کار میکند و این ها نمیگذارند این ماشینها کار کنند. این ها هم فقط شبها میآیند و ما میخواهیم قبل از این که بیایند، شما به آن جا بروید و اگر دشمن آمد با آن ها درگیر شوید و بگذارید که این لودر و بولدوزر و تجهیزات ما در این جا راحت کارشان را بکنند، ولی یکسری مواردی را هم به ما گفتند و گفتند که اگر آنجا رفتید و اسیر شدید بایستی این اطلاعات را بدهید و باید به گونهای اطلاعات دهیم که نشان دهد عظمت نیروهای ارتش و سپاه در این منطقه خیلی زیاد است.
در مسیری که میرفتیم در آن مسیر یک رودخانه بود، از روی سنگهایی که در کف رودخانه چیده بودند بچهها عبور میکردند و از روی این سنگها «سید مجتبی طباطبایی» پایش سُر خورد و داخل آب افتاد. منتهی تاریخ را گم نکنیم، ۱۶ آبانماه هست و هوای «مریوان» بسیار بسیار سد، «سید مجتبی» داخل آب افتاد و من به او گفتم سید! تا هوا تاریک نشده است شما برگرد. گفت نه، من هم میآیم، ایرادی ندارد. خوشبختانه ما خودمان را روی آن تپه رساندیم. بدون این که درگیری به وجود بیاید و آن ها هم اصلا نیامده بودند و خوشبختانه آنها هم در آنجا تدارکاتی از جمله پتو در آن سنگرشان بود. من پتو را به «سید مجتبی» دادم و گفتم که این پتو را به دور خودت بپیچ تا مقداری گرم شوی، اما سرما خیلی شدید بود. ما که خیس نبودیم و با لباس گرم و اورکت بودیم سردمان شده بود، چه برسد به «سید مجتبی» آن هم با آن بدن خیس، ولی او تا خود صبح احساس تکلیف کرد و پلک نزد.
این را هم بگویم؛ ارتشیها مقداری مواد غذایی در بستههای مربعی شکل یا مستطیل شکل به ما داده بودند که حاوی خوراکی هایی بود که وقتی میخوردیم از درون گرم میشدیم، زیرا انرژیزا بود. شکلات مانند بود و نمیدانم که چه بود، چون ما در سپاه این چیزها را نداشتیم! این ها را برای مقابله با سرما به ما داده بودند. آن شب من هر کاری کردم که شکلاتم را «سید مجتبی» بگیرد و بخورد ایشان قبول نکرد. می گفت من خودم دارم و آن برای شماست. گفتم اشکالی ندارد پس شما برو داخل سنگر و هر موقع اگر اتفاقی افتاد بیا بیرون. باز گفت نه، من هم میخواهم با شما نگهبانی دهم. یعنی احساس میکرد وقتی آن ها گفتهاند ۲۰ نفر حتما ۲۰ جایگاه درست کردهاند و هر کدام از آن جایگاهها مهم است و اگر من نباشم در آن جایگاه کسی نیست و یک نفر نمیتواند در دو جایگاه قرار بگیرد. او یک چنین تحلیلی را برای خودش داشت و واقعا تا صبح نگهبانی داد. بنده خدا بعدش که برگشتیم مریض شد. ولی آن مقاومتش به نظر من از رشادت «سید مجتبی» بود و نشان میدهد که واقعا چه بچه باانگیزه و رشیدی بود.
از «سید مجتبی» اگر مطلب دیگری دارید بفرمایید، چون که ظاهرا هم سن بودهاید.
نه، حالا این را هم بگویم که مربوط به «سید مجتبی» هم میشود؛ سه تا نوجوان به جبهه آمدند «سید مجتبی طباطبایی، ناصر وحیدی و اصغر چلوئیان» -که الان فامیلی خود را به «شفیعی» تغییر داده است- اینها سه تا بچه بودند و ۱۳ - ۱۴ سال شان بود که به جبهه آمده بودند و ما هم آن موقع بیست و سه، چهار سال مان بود. حالا «ما»یی که میگویم من بودم و «نصرالله جنیدی و اکبر عبدی». ما خودمان احساس کردیم که هر کدام مان باید سرپرست یکی از این ۳ تا بشویم. من سرپرستی «سید مجتبی طباطبایی» را به عهده گرفتم، «آقای عبدی» سرپرستی «ناصر وحیدی» را به عهده گرفت و «نصرالله جنیدی» هم سرپرستی «اصغر شفیعی» را. این سرپرستی به این معنا بود که ما هر موقع با هم بودیم و نگهبانی داشتیم من با «سید مجتبی» بودم، «اکبر عبدی» همیشه با «وحیدی» و «نصرالله» هم همیشه با «شفیعی» بود. من و «سید مجتبی» همیشه با هم بودیم.
* میگفتند «موشک جواب موشک» ولی ما یک موشک هم نداشتیم جواب بدهیم!
پس خیلی کوچک بوده است، ولی معرفت «سید مجتبی» مثال زدنی بود.
بله، من به واسطه سناش آن خاطره در آب افتادنش را گفتم. اگر مثلا هم سن و سال ما بود و چنین کاری را میکرد، خیلی کار شاقی نبود. به واسطه این که بچه سال بود ولی روح لطیف و بلندی داشت و هر کجا که صحبت از خاطره میشود، اولین چیزی که به خاطرم میآید این است که با «سید مجتبی» در خط «شلمچه» سال ۶۳ - ۶۴ در گردان «کمیل» بودیم؛ آقای «سردار شاهسون» فرمانده گردان بود، «آقای رضا مهتری» هم در این مجموعه بود، بعد به ما خمپارهانداز ۶۰ سیار داده بودند و من و «سید مجتبی» سهمیه گلوله داشتیم. وضعیت جنگ خیلی ناجور بود. امروز را نگاه نکنیم، آن موقع میگفتند «موشک جواب موشک» ولی دریغ از یک موشک! واقعا نداشتیم، اما مردم نمیدانستند که نداریم. مردم میگفتند «موشک جواب موشک» و ما یک موشک هم نداشتیم.
و دریغ از چند تا فشنگ.
آفرین، حالا در همین دوران خط شلمچه را «گردان کمیل» دارد و پدافند میکند، گلولهای را که به ما میدادند سهمیه بود. میگفتند مثلا ۵ تا گلوله خمپاره ۶۰ سهمیه امروز شماست. بعد به ما میگفتند که ببینید یک جا را نزنیدها، طول خط بروید و یک دانه گلوله بزنید. به معنای این که ما هستیم. ما وقتی که گلولهها را روی دوشمان میانداختیم و خمپاره برمیداشتیم به همراه «سید مجتبی»، تفریح کنان بعد از ظهرها میرفتیم و میگفتیم برویم چند گلوله هم بزنیم. هر کجا که میخواستیم گلوله بزنیم نمیگذاشتند! چون میگفتند اگر شما از این جا گلوله بزنید بلافاصله گرای این جا را میگیرند و همین جا را خمپاره باران میکنند. خلاصه بچهها میگفتند خط آرام است شما چی کار دارید؟ چرا این کارها را میکنید، غافل از این که باید ما یک گلوله میزدیم تا بگوییم ما هم هستیم.
یکی از این روزها پیرمردی داشت سلمانی میکرد، غافل از این که به اصطلاح بعدش میخواهد چه اتفاقی بیافتد به ما گفت:
- خسته نباشید دلاور!
- قربان شما، خیلی ممنون!
- دارید چه کار میکنید؟
داریم میرویم خط خمپاره بزنیم.
دیدیم که هیچی نمیداند گفتیم:
- پدرجان! اجازه میدهید در این مسیر شما یکی دو تا گلوله بزنیم؟ - آره، بزنید پدر، پدر سوختهشان را هم در بیاورید!
خلاصه، خمپاره را گذاشتیم آن جا و دو تا گلوله زدیم و سریع به «سید مجتبی» گفتم سید! خمپاره را بردار برویم. چون میدانستیم که الان آنجا را میزنند. ما فقط به آن ها میگفتیم که مواظب خودتان باشید. حالا شاید آنها متوجه نشدند. وقتی که برگشتیم، دیدیم که یک آمبولانس آن جا هست و آن پیرمرد، بنده خدا روی برانکارد افتاده و از گوشه سرش دارد خون میآید. بعد آن ها به ما گفتند بیانصافها! لااقل میگفتید. گفتیم بابا ما که گفتیم مواظب خودتان باشید، شما رزمنده خط هستید ما که کارهای نیستیم. دو تا گلوله میزنیم و میرویم! حالا این ها خاطرات تلخ و شیرین است و آن موقع واقعا ناراحت بودیم و الان که سالیان سال از آن گذشته است به عنوان یک خاطره طنز مانند از آن یاد میکنیم.
همان روز گیر یکی از بچههای دیدهبان ارتش افتادیم. خیلی بچه باصفایی بود! گفت خمپاره دارید؟ گفتیم سه تا گلوله داریم. گفت که میآیید با دیدهبانی بزنید؟ گفتیم که بله، چرا نمیآییم. خلاصه یک جایی را به دور از این سنگرهای بچهها پیدا کردیم. گفت باید یک مقدار صبر کنید، این جا محل تردد ماشین های عراقی است. من همیشه دارم کنترل میکنم و از این جا ماشین هایشان تک و توک میآید. اگر سه تا گلوله داشته باشید و بلد باشید سومی را میتوانید به هدف بزنید. سومی را به گونهای زدیم که آن خودروی مورد نظر متوقف شد و دیگر نتوانست حرکت کند. اما منفجر نشد و این یکی از کارهایی بود که با «سید مجتبی» انجام دادیم.
من دیگر با «سید مجتبی»در جبهه نبودم. همین دو سه باری که خدمت تان عرض کردم و آن هم در «شلمچه» و دیگر نمیدانم که از کجا باید برایتان بگویم.
ادامه مطلب ....
http://www.nooreaseman.com/forum260/thread47453.html
منبع:انجمن هاي سياسي مذهبي فرهنگي نورآسمان
تبادل لينك
http://ifttt.com/images/no_image_card.png safaeei
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر